صدایی روی تن سکوت شب ناخن می کشد:"پاییز آن هم بدون باران!!" و من فقط سر تکان می دهم و باز به سوی صندلی راحتی ام می خزم و پلکهایم را روی هم می فشارم
شاید باز هم شبی بر تشنگی سوزان خوابهایم باران ببارد.