و من برگشتم...........

/**/ زندگی با مجموعه ای از تناقض ها و ابهام های تازه به سراغم آمده. مدتیست که هر روز به کشف وجه تازه ای از وجود خودم می روم. کشف کرده ام چه حس خوبی پیدا می کنم از صبحانه روی میز کار،از دویدن های هفت صبح و نگرانی از دو سه دقیقه تأخیر خوردن و در تمام طول راه مست شدن از شنیدن ترانه ها و موسیقی روسی و چقدر دلم یکی از آن پیراهن های کلاسیک و رقص های دسته جمعی در آن سرسراهای بزرگ سن پطرزبورگ را می خواهد. این روزها دوست دارم ساعات طولانی با خودم قدم بزنم. با خودم چای بنوشم و خودم را مهمان کنم به نفس های عمیق، پک های عمیق. انگار تازه با خودم آشنا شده ام. با کسی که سالها به تبعید رفته بود و نمی دانست چه لذتی دارد دست گذاشتن در دست یکی مثل خودش و به خانه برگشتن. دلم هوای روزها و شب های سرد روسیه را دارد. دوست دارم بخار دهانم مثل مهی غلیظ تمام شهر را پر کند و من که تازه از تبعید بازگشته ام پشت بار کافه ای در دهه ی هفتاد بایستم و برای سربازهای سرخ پوش نوشیدنی های شفا بخش بریزم. این روزها زندگی برایم طعم همان شکلات های روسی را می دهد که تلخ است اما آدم را گرم می کند. باران بی باران-خرداد 92

سکوت

صدایی روی تن سکوت شب ناخن می کشد:"پاییز آن هم بدون باران!!"  و من فقط سر تکان می دهم و باز به سوی صندلی راحتی ام می خزم و پلکهایم را روی هم می فشارم

شاید باز هم شبی بر تشنگی سوزان خوابهایم باران ببارد.